غم
يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ
گریز از بندِ غم
چرا غم!حالِ خوش ازمن رهاندی؟
شدی گُرگ و دل و جانم دراندی
تباه شد عُمر من اندر جوانی
به حالِ و روزِ حیرانم کشاندی
چو آمد سر رسید فصلِ جوانه
شکوفه های برگم را تکاندی
نشست بر بامِ من مُرغِ سعادت
ز رویِ بامِ من آن را پراندی
شدم قربانی ِ جور و جفایت
به مِشکین خاکِ دورانم نشاندی
شکوهِ عشق را از من گرفتی
سکوتش را به نجوایت بخواندی
منِ مِسکین بُدم غافل از اینکه
تو بذرِ یأس بر قلبم فشاندی
الهی روزِ خوش هرگز نبینی
که عشقم را به ویرانی رساندی
مخور غم ای دلِ مَجنونِ داوود
گریز از غم ،،،چرا نزدش تو ماندی؟
نوروز ۱۳۹۵ --- داوود جمشیدیان مُتِخَلِص به سِتین
۹۵/۰۱/۰۸
گریز از غم چرا نزدش تو ماندی؟