رویای کودکانه ای که به حقیقت پیوست
در گذر از زمان و در خاطراتِ زندگیِ من رویایی به حقیقت پیوست که این حقیقت قصه زندگیِ من است. قصه زندگیِ کودکی که عاشقِ نوشتن بود و همیشه رویایِ نوشتن را در ذهن کودکانه خویش تخیل می کرد. آرزویش این بود که روزی یک نویسنده بزرگ شود. نویسنده ای که فقط به عشقِ مردمش بنویسد. با شعرِ کودکانه ای کودکان را شاد ، با غزلی جوانان را تحرک و نشاط و با مقاله و مطلبی مردم را سیراب و امیدوار کند. این داستان واقعی است و به هیچ وجه تخیلی نمی باشد. آنچه را که به خاطر می آورم این است که به یاد دارم کودکی دَه ساله بودم و همیشه عشقِ نوشتن را در ذهنِ کودکانه ام تصور می کردم. مادرم نقطه قوّت قلب و سنگِ صبور من بود.
به مادرم می گفتم مادر خیلی دوست دارم که روزی یک نویسنده بزرگ شوم و مادرم مهربانانه و با لهجه شیرینِ بختیاری به من می گفت: دا امیدِت وِ خدا بو وِ خدا توکل کن. هر چی که وِش بِخوای وِت ایده خدا الرحمه الراحمینه. اینگونه امیدواریها به من اعتماد به نفس بیشتری می داد و امید و باور را در خیالِ کودکانه ام زنده می کردم.
و این امید در من روز به روز پر رنگ تر می شد و رویای کودکانه من و عشقِ به نوشتن در من شکوفاتر می شد. شبها با خیالِ نوشتن به خواب می رفتم و صبح ها به امید روزهای بهتر از خواب بیدار می شدم. زمان سپری می شد و گذشتِ زمان هر روز مرا برای رسیدن به آرزویم نزدیکتر می کرد. سرانجام در سال 1364 رویایِ چندین ساله من به حقیقت پیوست ، من اولین جوانه های عشقِ به نوشتن و شعر را در ذهنِ نوجوانی خود به درختِ انگیزه خواستن و توانستن احساس کردم و شوقِ نوشتن در من شکوفا شد ، رویایِ کودکانه ام به حقیقتی بزرگ پیوست و برای اولین بار با ذهنِ کودکانه ام اینگونه نوشتم:
دا تو عشقِ مونی وُ عشق یعنی دا
یعنی: مادر تو عشقِ منی و عشق یعنی مادر
و این جملات سرآغازی شد برای رسیدن من به هنر نویسندگی.
خرداد 1393- داوود جمشیدیان